دروازههای بهشت
جنگجویی به نام نوبوشیگه، نزد هاکویین (استادی که در قرن هشتم میلادی میزیست) رفت، و پرسید: «آیا واقعا بهشت و جهنمی وجود دارد؟»
هاکویین گفت: «تو که هستی؟»
جنگجو پاسخ داد: «یک سامورایی.»
هاکویین با تعجب گفت: «تو، یک سربازی؟ کدام فرمانروا تو را محافظ خویش قرار داده؟ بیشتر شبیه گدایان هستی.»
نوبوشیگه خشمگین شده و خواست شمشیر خود را از غلاف خارج سازد، اما هاکویین ادامه داد: «خوب پس شمشیر هم داری! سلاح تو کندتر از آن است که بتواند سر مرا از بدن جدا کند.»
هنگامی که نوبوشیگه شمشیر خود را کشید، هاکویین متذکر شد: «اینجا دروازههای جهنم باز میشود.»
نوبوشیگه که آرامش و تسط استاد بر خویشتن را مشاهده کرد، شمشیر خویش را در غلاف گذاشته و تعظیم نمود.
هاکویین گفت: «اینجا دروازههای بهشت باز میشود.»